• آخرین
  • روند
رزمنده

برای زنده ماندن باید خودم را به مُردن می‌زدم

28 فروردین 1402
مدیر کل آموزش و پرورش استان یزد

هشت معلم نمونه استان یزد معرفی شدند

6 اردیبهشت 1404
‎ ‎نشست بررسی وضعیت تخصیص اعتبارات عمرانی سال مالی۱۴۰۳ ‏

بررسی وضعیت تخصیص و جذب اعتبارات عمرانی سال مالی ۱۴۰۳ در استان

2 اردیبهشت 1404
نشست شورای گفت و گوی دولت و بخش خصوصی استان یزد ‏

معاون وزیر صمت: تولید صنایع صادرات محور، راه نجات اقتصاد است

28 فروردین 1404
قطب انتقال خون

یزد در مسیر تبدیل به قطب انتقال خون جنوب شرق و مرکز کشور

26 فروردین 1404
برگزاری پنجمین کنگره بین المللی شعر توحیدی ‏

برگزاری پنجمین کنگره بین المللی شعر توحیدی به میزبانی میبد ‏

26 فروردین 1404
معاون سیاسی، امنیتی و اجتماعی استاندار یزد

میدان‌های ورزشی، مروج اخلاق باشند

25 فروردین 1404
رئیس سازمان جهادکشاورزی استان یزد

پرورش ماهی در یزد با استفاده از آب های غیر قابل شرب، شور و نامتعارف برای کشاورزی

24 فروردین 1404
تقدیر از رویکرد حمایتی وزارت تعاون، کار و رفاه اجتماعی در سال «سرمایه‌گذاری برای تولید»

تقدیر تشکل‌های کارگری و کارفرمایی استان یزد از رویکرد حمایتی وزارت تعاون، کار و رفاه اجتماعی در سال «سرمایه‌گذاری برای تولید»

20 فروردین 1404
شهید علی محمد منگله باف گرامی

‏ ۱۸ فروردین سالروز شهادت شهید علی محمد منگله باف گرامی

18 فروردین 1404
جلسه هیئت دولت

بسته حمایتی پیشنهادی وزارت صنعت، معدن و تجارت از سوی دولت ابلاغ شد

27 اسفند 1403
  • تماس با ما
  • در باره ما
  • پیوندها
شنبه, اردیبهشت ۲۰, ۱۴۰۴
  • ورود کاربر
پایگاه خبری سایه‌بون
  • صفحه اصلی
  • اخبار روز
    • اجتماعی
    • سیاسی
    • فرهنگی
    • اقتصادی
    • علمی
    • ورزشی
    • حوادث
  • فرهنگ و هنر
  • مذهبی
  • ورزش
  • سلامت
  • سبک زندگی
    • آشپزی
      • انواع غذاها
      • انواع سالاد
      • سفره آرایی
      • شیرینی پزی
    • هنر و صنایع دستی
    • تناسب و زیبایی
    • دکوراسیون
    • ترفندهای خانه‌داری
  • گردشگری
  • گفت و گو
بدون نتیجه
نمایش همه نتایج
پایگاه خبری سایه‌بون
بدون نتیجه
نمایش همه نتایج
  • صفحه اصلی
  • اخبار روز
  • فرهنگ و هنر
  • مذهبی
  • ورزش
  • سلامت
  • سبک زندگی
  • گردشگری
  • گفت و گو
خانه گفت و گو

برای زنده ماندن باید خودم را به مُردن می‌زدم

توسط emamy
28 فروردین 1402
در گفت و گو
0
رزمنده
Share on FacebookShare on Twitter

جانباز ۷۰درصد دفاع مقدس گفت: پس از مجروح شدن، یک نیروی بعثی به سمت من آمد، برای زنده ماندن باید خودم را به مُردن می‌زدم. چشمانم را کامل بستم تا او از کنار من رد شود.

سیدمحمد میرعلی مرتضایی در گفت‌وگو با خبرنگار ایثار و شهادت ایرنا درباره نحوه جانبازی و اسارت خود اظهار داشت: حدود ۱۷ سال سن داشتم که به جبهه رفتم، اسفند سال ۱۳۶۳ در مرحله دوم عملیات بدر در شرق دجله ابتدای جاده بصره العماره بودیم که تحت محاصره نیروهای عراقی قرار گرفتیم، شهید صیاد شیرازی فرمانده نیروی زمینی ارتش و محسن رضایی فرمانده کل سپاه بودند که با در نظر گرفتن شرایط به رزمندگان دستور عقب نشینی دادند، در حال عقب آمدن بودیم که یکی از رزمندگان با آرپیچی به سمت دشمن شلیک کرد.

وی ادامه داد: آتش و موج پشت آرپیجی به پای چپ من اصابت کرد و پایم مجروح شد. بچه‌ها مرا حدود ۲۰۰ متر به عقب کشیدند از آنها خواستم مرا رها کنند و خود را نجات دهند. خود را به داخل یک سنگر انفرادی کشاندم، از شدت درد و سوزش انگار پایم در کوره آجرپزی و در حال سوختن بود. احساس کردم پایم از قوزک در حال جدا شدن است، اول حمایل را باز کردم، پوتین را به سختی از پایم درآوردم، دیدم پام قطع نشد فقط می سوزد.

سیدمحمد میرعلی مرتضایی در گفت‌وگو با خبرنگار ایثار و شهادت ایرنا درباره نحوه جانبازی و اسارت خود اظهار داشت: حدود ۱۷ سال سن داشتم که به جبهه رفتم، اسفند سال ۱۳۶۳ در مرحله دوم عملیات بدر در شرق دجله ابتدای جاده بصره العماره بودیم که تحت محاصره نیروهای عراقی قرار گرفتیم، شهید صیاد شیرازی فرمانده نیروی زمینی ارتش و محسن رضایی فرمانده کل سپاه بودند که با در نظر گرفتن شرایط به رزمندگان دستور عقب نشینی دادند، در حال عقب آمدن بودیم که یکی از رزمندگان با آرپیچی به سمت دشمن شلیک کرد.

وی ادامه داد: آتش و موج پشت آرپیجی به پای چپ من اصابت کرد و پایم مجروح شد. بچه‌ها مرا حدود ۲۰۰ متر به عقب کشیدند از آنها خواستم مرا رها کنند و خود را نجات دهند. خود را به داخل یک سنگر انفرادی کشاندم، از شدت درد و سوزش انگار پایم در کوره آجرپزی و در حال سوختن بود. احساس کردم پایم از قوزک در حال جدا شدن است، اول حمایل را باز کردم، پوتین را به سختی از پایم درآوردم، دیدم پام قطع نشد فقط می سوزد.

نیروی بعثی در حال نگاه کردن به من بود. چشمانم را که باز کردم وحشت زده شد اسلحه را سمت من گرفت، دستش را بر روی ماشه برد. به انگشتش خیره شده بودم تا آن را حرکت داداین جانبار دفاع مقدس ادامه داد: بعد از مجروح شدن تشنه و خسته بودم، جرعه‌ای آب خوردم، اما از شدت درد خوابم نمی‌برد. برای خنک کردن و کاهش سوزش پایم تصمیم گرفتم بقیه آب را روی پایم بریزم اما کمتر از یک استکان آب درون آن ظرف باقی مانده بود چون قبل از اسارت کمی از آب قمقمه ام خورده بودم و آن را دست به دست بین رزمندگان چرخانده بودم.

وی افزود: آن مقدار آب تاثیری در کاهش سوزش پام نداشت. آسمان در حال روشن شدن بود، فهمیدم وقت اذان است، در سنگر تیمم کردم، احساس کردم آفتاب از سمت چپ طلوع می‌کند و قبله روبرو است دو رکعت نماز را در همان حالی که نیمی از بدن در سنگر و نیمی بیرون آن بود به صورت نشسته خواندم. حدود ۲ ساعت بعد که توسط دو نفر از نیروهای بعثی اسیر شدم آنها مرا نزد فرماندهانشان بردند.

مرتضایی گفت: سر و صدای شلیک زیاد بود و من هم چشمانم را بسته بودم اما متوجه شدم آن نیروی بعثی روبروی من ایستاده، بعد از یک دقیقه شروع به حرکت کرد، قدم‌های او را تا هشت قدم شمردم تا اینکه صدا قطع شد. تصور کردم او رفته با خیال راحت چشمانم را باز کردم، اما نیروی بعثی در حال نگاه کردن به من بود. چشمانم را که باز کردم وحشت زده شد اسلحه را سمت من گرفت، دستش را بر روی ماشه برد.

وی ادامه داد: به انگشتش خیره شده بودم تا آن را حرکت داد، بلافاصله دستم را بالا آوردم و گفتم مجروح شدم. به کنار من آمد و دید درست می‌گویم، گفت: بلند شو، گفتم: نمی‌توانم، کمی جلوتر رفت و یکی از دوستانش را که لب جاده ایستاده بود صدا زد و گفت بیا این را ببر، او که قامتی بلند و جثه‌ای تنومند داشت مانند کودک مرا از روی زمین بلند کرد. پای چپم به پای به او می‌خورد از درد فریاد می‌کشیدم، گفتم نمی‌توانم راه بروم مرا بغل کرد و شروع به دویدن کرد.

ماشین به پشت خط عراقی‌ها حرکت کرد تقریبا هر ۵۰۰ متر یک ایست و بازرسی وجود داشت و در هر ایستگاه دلیل عقب بردن را می‌پرسیدند من هم باید از نفربر بیرون می‌آمدم تا آنها مرا می‌دیدنداین جانباز ۷۰درصد دفاع مقدس گفت: یکی از فرماندهان بعثی کارت جنگی را از جیب من بیرون آورد، نگاهی به عکس و بعد به من انداخت، بعد به ترتیب چند فرماندهی که آنجا بودند به صورت من آب دهانشان را پرتاب کردند، بعثی‌ها برای تحقیر آدم‌ها دو حرکت را خیلی مهم می‌دانند. یکی اینکه آب دهان روی کسی می‌اندازند یا به کسی بگویند مثل کفش می‌مانی. با این کار می‌خواستند مرا تحقیر کنند بعد به یک سرباز اشاره کرد گفت او را به عقب ببر.

مرتضایی ادامه داد: با وجود اینکه پایم مجروح بود باید بدون کمک کسی سوار یک «نفربر» می‌شدم، به سختی این کار را انجام دادم. ماشین به پشت خط عراقی‌ها حرکت کرد تقریبا هر ۵۰۰ متر یک ایست و بازرسی وجود داشت و در هر ایستگاه دلیل عقب بردن را می‌پرسیدند من هم باید از نفربر بیرون می‌آمدم تا آنها مرا می‌دیدند، بعد دوباره به سختی خود را به داخل ماشین می‌کشیدم.

وی افزود: این اتفاق چهار بار رخ داد تا اینکه پشت خط جبهه رسیدیم. داخل ماشین خیلی تشنه شده بودم. با اشاره گفتم آب می‌خواهم. گفت آب نیست. برای شما ضرر دارد. گفتم شما بر روی دبه آب نشسته‌ای، خلاصه با اصرار زیاد بالاخره جرعه‌ای آب به من داد. دم پاسگاه می‌خواستیم پیاده شویم گفت بادگیرت را به من می‌دهی. شلوار و پیراهنم را هم گرفت و مرا به اتاق بازجویی بردند.

مرتضایی گفت: در اتاق بازجویی یکسری سوال از من در خصوص مشخصات، اسم لشکر، نام فرمانده گردان پرسیدند، من اسم فرمانده گردان را نگفتم، فرمانده پشت میز نشسته بود یک سرباز هم پشت سر من قدم می زد که زبان فارسی بلد بود و از من سوال می پرسید، بعد از اینکه گفتم نام فرمانده را نمی دانم با گفتن ناسزا از پشت با شدت چهار سیلی به گوشم زد، بطوری که تصور کردم سر از تنم جدا و با دیوار برخورد کرده، گفتم که نمیدانم دوست داری دروغ بگویم، گفت نه دروغ نگو.

وی افزود: بعد اسم فرمانده گروهان را پرسید،گفتم مظفری چون می دانستم او شهید شده به همین دلیل اسم او را گفتم. بعد سوالات دیگری در خصوص اینکه وضعیت خط چطور است و آتشبار ما به کجا برخورد می کند پرسید، من هم ناگزیر شدم اطلاعات دروغ به آنها بدهم. بعد مرا به یک اتاق بردند که سربازان بعثی آنجا بودند، همه به من نگاه می کردند و می خندیدند، به یکی از آنها گفتم تشنه هستم به من آب بده، یک تشت آب آنجا بود، لیوان را از آب آن پر کرد، نزدیک من آورد وقتی می خواستم آن را بگیرم محکم با دستش بر روی دستم زد بعد لیوان را بالای سر من آورد و آرام آرام آب می ریخت من هم دهانم را باز کردم تا آب داخل دهانم بریزد.

مرتضایی ادامه داد: پس از آن مرا داخل یک اتاق تاریک بردند، بعد از اینکه چشمانم به تاریکی عادت کرد، متوجه شدم چند نفر آنجا هستند، هیچکدام حرف نمی زدند، یکی آمد جلو و به زبان فارسی اسمم را پرسید. گفت: اهل کجایی؟ گفتم: تهران، لبخند زد، گفت: کجا می نشینید؟ گفتم: نارمک. بعد اسم گردان و لشکرم را پرسید، گفتم گردان میثم، خوشحال شدند و گفت خدا را شکر بچه های میثم دیشب به خط زدند.

این جانباز دفاع مقدس اظهار کرد: آنها به من گفتند که از رزمندگان گردان ابوذر هستند، بعد درباره نحوه مجروحیتم از من سوال کردند. شب همه ما را سوار ماشین زندان کردند و به سمت استخبارات (ساواک یا وزارت اطلاعات) بغداد بردند، پنج روز آنجا بودیم، ما را شکنجه دادند، ۲۸ اسفند ۱۳۶۳ بود، ما را به یک پادگان بردند و بعد از فیلمبرداری از ما دوباره سوار اتوبوس شدیم و به سمت «رمادیه» رفتیم، قبل از غروب به پادگان کمپ ۹ رسیدیم، اولین روزهای اسارت ما آغاز شد، دو شب در اردوگاه ماندم، ۲۹ اسفند من را به همراه دیگر مجروحان به بیمارستان تموز عراق بردند و در مرحله اول تیر را از پای من بیرون آوردند، دو روز بعد به دلیل شدت جراحات پایم را از ران قطع کردند.

وی گفت: بعد از آزادی از اسارت از دوستانم شنیدم از کل گردان فقط من اسیر شدم و بیشتر رزمندگان به شهادت رسیدند و به دلیل متلاشی شدن گردان، نیروهای باقیمانده با یکی از گردان‌های دیگر ادغام شد.

این جانبار دفاع مقدس ادامه داد: بعد از مجروح شدن تشنه و خسته بودم، جرعه‌ای آب خوردم، اما از شدت درد خوابم نمی‌برد. برای خنک کردن و کاهش سوزش پایم تصمیم گرفتم بقیه آب را روی پایم بریزم اما کمتر از یک استکان آب درون آن ظرف باقی مانده بود چون قبل از اسارت کمی از آب قمقمه ام خورده بودم و آن را دست به دست بین رزمندگان چرخانده بودم.

وی افزود: آن مقدار آب تاثیری در کاهش سوزش پام نداشت. آسمان در حال روشن شدن بود، فهمیدم وقت اذان است، در سنگر تیمم کردم، احساس کردم آفتاب از سمت چپ طلوع می‌کند و قبله روبرو است دو رکعت نماز را در همان حالی که نیمی از بدن در سنگر و نیمی بیرون آن بود به صورت نشسته خواندم. حدود ۲ ساعت بعد که توسط دو نفر از نیروهای بعثی اسیر شدم آنها مرا نزد فرماندهانشان بردند.

مرتضایی گفت: سر و صدای شلیک زیاد بود و من هم چشمانم را بسته بودم اما متوجه شدم آن نیروی بعثی روبروی من ایستاده، بعد از یک دقیقه شروع به حرکت کرد، قدم‌های او را تا هشت قدم شمردم تا اینکه صدا قطع شد. تصور کردم او رفته با خیال راحت چشمانم را باز کردم، اما نیروی بعثی در حال نگاه کردن به من بود. چشمانم را که باز کردم وحشت زده شد اسلحه را سمت من گرفت، دستش را بر روی ماشه برد.

وی ادامه داد: به انگشتش خیره شده بودم تا آن را حرکت داد، بلافاصله دستم را بالا آوردم و گفتم مجروح شدم. به کنار من آمد و دید درست می‌گویم، گفت: بلند شو، گفتم: نمی‌توانم، کمی جلوتر رفت و یکی از دوستانش را که لب جاده ایستاده بود صدا زد و گفت بیا این را ببر، او که قامتی بلند و جثه‌ای تنومند داشت مانند کودک مرا از روی زمین بلند کرد. پای چپم به پای به او می‌خورد از درد فریاد می‌کشیدم، گفتم نمی‌توانم راه بروم مرا بغل کرد و شروع به دویدن کرد.

این جانباز ۷۰درصد دفاع مقدس گفت: یکی از فرماندهان بعثی کارت جنگی را از جیب من بیرون آورد، نگاهی به عکس و بعد به من انداخت، بعد به ترتیب چند فرماندهی که آنجا بودند به صورت من آب دهانشان را پرتاب کردند، بعثی‌ها برای تحقیر آدم‌ها دو حرکت را خیلی مهم می‌دانند. یکی اینکه آب دهان روی کسی می‌اندازند یا به کسی بگویند مثل کفش می‌مانی. با این کار می‌خواستند مرا تحقیر کنند بعد به یک سرباز اشاره کرد گفت او را به عقب ببر.

مرتضایی ادامه داد: با وجود اینکه پایم مجروح بود باید بدون کمک کسی سوار یک «نفربر» می‌شدم، به سختی این کار را انجام دادم. ماشین به پشت خط عراقی‌ها حرکت کرد تقریبا هر ۵۰۰ متر یک ایست و بازرسی وجود داشت و در هر ایستگاه دلیل عقب بردن را می‌پرسیدند من هم باید از نفربر بیرون می‌آمدم تا آنها مرا می‌دیدند، بعد دوباره به سختی خود را به داخل ماشین می‌کشیدم.

وی افزود: این اتفاق چهار بار رخ داد تا اینکه پشت خط جبهه رسیدیم. داخل ماشین خیلی تشنه شده بودم. با اشاره گفتم آب می‌خواهم. گفت آب نیست. برای شما ضرر دارد. گفتم شما بر روی دبه آب نشسته‌ای، خلاصه با اصرار زیاد بالاخره جرعه‌ای آب به من داد. دم پاسگاه می‌خواستیم پیاده شویم گفت بادگیرت را به من می‌دهی. شلوار و پیراهنم را هم گرفت و مرا به اتاق بازجویی بردند.

مرتضایی گفت: در اتاق بازجویی یکسری سوال از من در خصوص مشخصات، اسم لشکر، نام فرمانده گردان پرسیدند، من اسم فرمانده گردان را نگفتم، فرمانده پشت میز نشسته بود یک سرباز هم پشت سر من قدم می زد که زبان فارسی بلد بود و از من سوال می پرسید، بعد از اینکه گفتم نام فرمانده را نمی دانم با گفتن ناسزا از پشت با شدت چهار سیلی به گوشم زد، بطوری که تصور کردم سر از تنم جدا و با دیوار برخورد کرده، گفتم که نمیدانم دوست داری دروغ بگویم، گفت نه دروغ نگو.

وی افزود: بعد اسم فرمانده گروهان را پرسید،گفتم مظفری چون می دانستم او شهید شده به همین دلیل اسم او را گفتم. بعد سوالات دیگری در خصوص اینکه وضعیت خط چطور است و آتشبار ما به کجا برخورد می کند پرسید، من هم ناگزیر شدم اطلاعات دروغ به آنها بدهم. بعد مرا به یک اتاق بردند که سربازان بعثی آنجا بودند، همه به من نگاه می کردند و می خندیدند، به یکی از آنها گفتم تشنه هستم به من آب بده، یک تشت آب آنجا بود، لیوان را از آب آن پر کرد، نزدیک من آورد وقتی می خواستم آن را بگیرم محکم با دستش بر روی دستم زد بعد لیوان را بالای سر من آورد و آرام آرام آب می ریخت من هم دهانم را باز کردم تا آب داخل دهانم بریزد.

مرتضایی ادامه داد: پس از آن مرا داخل یک اتاق تاریک بردند، بعد از اینکه چشمانم به تاریکی عادت کرد، متوجه شدم چند نفر آنجا هستند، هیچکدام حرف نمی زدند، یکی آمد جلو و به زبان فارسی اسمم را پرسید. گفت: اهل کجایی؟ گفتم: تهران، لبخند زد، گفت: کجا می نشینید؟ گفتم: نارمک. بعد اسم گردان و لشکرم را پرسید، گفتم گردان میثم، خوشحال شدند و گفت خدا را شکر بچه های میثم دیشب به خط زدند.

این جانباز دفاع مقدس اظهار کرد: آنها به من گفتند که از رزمندگان گردان ابوذر هستند، بعد درباره نحوه مجروحیتم از من سوال کردند. شب همه ما را سوار ماشین زندان کردند و به سمت استخبارات (ساواک یا وزارت اطلاعات) بغداد بردند، پنج روز آنجا بودیم، ما را شکنجه دادند، ۲۸ اسفند ۱۳۶۳ بود، ما را به یک پادگان بردند و بعد از فیلمبرداری از ما دوباره سوار اتوبوس شدیم و به سمت «رمادیه» رفتیم، قبل از غروب به پادگان کمپ ۹ رسیدیم، اولین روزهای اسارت ما آغاز شد، دو شب در اردوگاه ماندم، ۲۹ اسفند من را به همراه دیگر مجروحان به بیمارستان تموز عراق بردند و در مرحله اول تیر را از پای من بیرون آوردند، دو روز بعد به دلیل شدت جراحات پایم را از ران قطع کردند.

وی گفت: بعد از آزادی از اسارت از دوستانم شنیدم از کل گردان فقط من اسیر شدم و بیشتر رزمندگان به شهادت رسیدند و به دلیل متلاشی شدن گردان، نیروهای باقیمانده با یکی از گردان‌های دیگر ادغام شد.

اشتراک گذاری199توییت124اشتراک گذاری
پست قبلی

تشخیص زلزله با موبایل ممکن شد

پست بعدی

کاربران اینترنتی چگونه در دام حملات سایبری می افتند؟

emamy

emamy

پست بعدی
حملات سایبری

کاربران اینترنتی چگونه در دام حملات سایبری می افتند؟

وزیر بهداشت : آغاز به کار برنامه سلامت خانواده در ۵۷ شهر

برنامه سلامت خانواده در ۵۷ شهر آغاز به کار کرد /اولویت با مناطق محروم

عمده علت تماس‌ها با ۱۴۸۰

«مشکلات خانوادگی» و «اختلالات خلقی» عمده علت تماس‌ها با ۱۴۸۰

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

علیرضا محمودی فرد
یادداشت و مقالات

اثر سوابق روی تصمیم‌گیری افراد – علیرضا محمودی فرد

15 اسفند 1403
بیماری التهاب معده‌ای روده‌ای
سلامت

کووید به میکروب معده تبدیل می‌شود؟

4 دی 1402
قیمه یزد
آشپزی

خورش قیمه یزدی

7 خرداد 1402
نهضت ملی مسکن
یادداشت و مقالات

نسخه جایگزین تولید مسکن در حومه

11 اردیبهشت 1402
رزمنده
گفت و گو

برای زنده ماندن باید خودم را به مُردن می‌زدم

28 فروردین 1402
برادران لیلا
یادداشت و مقالات

آنچه از فیلم برادران لیلا نمی دانستید

22 فروردین 1402

نوشته‌های تازه

  • هشت معلم نمونه استان یزد معرفی شدند
  • بررسی وضعیت تخصیص و جذب اعتبارات عمرانی سال مالی ۱۴۰۳ در استان
  • معاون وزیر صمت: تولید صنایع صادرات محور، راه نجات اقتصاد است
  • یزد در مسیر تبدیل به قطب انتقال خون جنوب شرق و مرکز کشور
  • برگزاری پنجمین کنگره بین المللی شعر توحیدی به میزبانی میبد ‏
  • میدان‌های ورزشی، مروج اخلاق باشند
  • پرورش ماهی در یزد با استفاده از آب های غیر قابل شرب، شور و نامتعارف برای کشاورزی
  • تقدیر تشکل‌های کارگری و کارفرمایی استان یزد از رویکرد حمایتی وزارت تعاون، کار و رفاه اجتماعی در سال «سرمایه‌گذاری برای تولید»
  • ‏ ۱۸ فروردین سالروز شهادت شهید علی محمد منگله باف گرامی
  • بسته حمایتی پیشنهادی وزارت صنعت، معدن و تجارت از سوی دولت ابلاغ شد

سلامت

بیماری التهاب معده‌ای روده‌ای
سلامت

کووید به میکروب معده تبدیل می‌شود؟

4 دی 1402
کم خونی
سلامت

کودکان محروم از شیر مادر بیشتر در معرض کم خونی قرار دارند

5 خرداد 1402
شکلات تلخ
سلامت

اگر استرس دارید مقداری “شکلات تلخ” بخورید

5 خرداد 1402
  • سبک زندگی
هنر و صنایع دستی

سفر به شهر بادگیرها، قنات‌ها و بناهای تاریخی

16 شهریور 1403
گل قلاب بافی
هنر و صنایع دستی

بافت یک گل ساده با قلاب

14 مرداد 1403
قیمه یزد
آشپزی

خورش قیمه یزدی

7 خرداد 1402

دسته‌ها

آشپزی (3) اجتماعی (66) اخبار روز (3) استان یزد (3) اقتصادی (26) انواع غذاها (1) بافق (1) بانوان (1) ترفندهای خانه‌داری (1) تصاویر (1) حوادث (2) دسته‌بندی نشده (3) سبک زندگی (0) سلامت (5) شیرینی پزی (1) علمی (3) فرهنگی (36) هنر و صنایع دستی (8) ورزشی (19) گردشگری (3) گفت و گو (1) یادداشت و مقالات (3)
logo-samandehi
  • تماس با ما
  • در باره ما
  • پیوندها

تمام حقوق این وب سایت برای پایگاه خبری سایه‌بون محفوظ است.نشر مطالب با ذکر نام پایگاه خبری سایه‌بون بلامانع است.

خوش آمدید!

به حساب خود وارد شوید

فراموشی رمز عبور ؟

رمز عبور خود را بازیابی کنید

لطفاً ایمیل یا نام کاربری خود را جهت بازیابی رمز عبور وارد نمایید

وارد شدن
بدون نتیجه
نمایش همه نتایج
  • صفحه اصلی
  • اخبار روز
    • اجتماعی
    • سیاسی
    • فرهنگی
    • اقتصادی
    • علمی
    • ورزشی
    • حوادث
  • فرهنگ و هنر
  • مذهبی
  • ورزش
  • سلامت
  • سبک زندگی
    • آشپزی
      • انواع غذاها
      • انواع سالاد
      • سفره آرایی
      • شیرینی پزی
    • هنر و صنایع دستی
    • تناسب و زیبایی
    • دکوراسیون
    • ترفندهای خانه‌داری
  • گردشگری
  • گفت و گو

تمام حقوق این وب سایت برای پایگاه خبری سایه‌بون محفوظ است.نشر مطالب با ذکر نام پایگاه خبری سایه‌بون بلامانع است.